خدای تو گفتی
خدای تو
خدای تو گفتی از هم چیز بهت نزدیک ترم غم نکنه تو خدای
خدای تو گفتی
خدای تو
خدای تو گفتی از هم چیز بهت نزدیک ترم غم نکنه تو خدای
خدای تو گفتی
خدای تو
خدای تو گفتی از هم چیز بهت نزدیک ترم غم نکنه تو خدای
در فراقت ، غم حصار خنده هایم را شکست باز هم از انتهای دل صدایت میکنم
گفته بودم تو بیایی،غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
من که باید بمیرم،چه بیایی چه نیایی
مادر
هیچ کس جزتو نخواهد آمد
هیچ کس بردراین خانه نخواهد کوبید
شعله ی روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس جزتونخواهدتابید
چشمه جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تونخواهد جوشید
سرو آزاده این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد روئید
آرزوی من این است
که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی
آرزوی من اینست یا شوی فراموشم
یا مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم
آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه
سرپناه من باشی لحظه تر گریه
آرزوی من اینست نرم وعاشقو ساده
همسفر شوی با من در سکوت یک جاده
آرزوی من اینست هستی تو من باشم
لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم
آرزوی من اینست تو غزال من باشی
تک ستاره روشن در خیال من باشی
آرزوی من اینست درشبی پر از رویا
پیش ماه وتو باشم لحظه ای لب دریا
آرزوی من اینست از سفر نگویی تو
تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو
آرزوی من اینست مثل لیلی ومجنون
پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون
آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا
من برای تو باشم تو برای من تنها
پیر شده ام
پا به پای دردهایی که
قد کشیده اندو
بزرگ شده اند!
میترسم!
میترسم دیگر
دستم به قلم نرود!
فکرش را بکن
تمام میشوم شبی!
یک روز می آیی و میبینی
نه من هستم
نه این کلمات!
آری
دارم خشک میشوم!
پا به پای
گلدانهایی که ...
این روزها میگذرند
اما
من از این روزها نمیگذرم
این روزها حجم زیادی از خدا را نفس می کشم
من مقدس شده ام
و شاید به پایان زندگی ققنوس رسیده ام
دلم برای پروانه های آبی کوچک تنگ می شود وقتی در امتداد کودکی دلتنگم
کسی مرا نخواهد فهمید
مرا زمستان با خود برده است گویا ....
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
حالم گرفته است..حال پرنده ای کز کرده در قفس
حال روزنه ای در دیوار
حال مرگ دارم..
حالم از دنیا گرفته ..
احساس می کنم حتی به اندازه یک ذره نیستم...
احساس غبار دارم در پهنه یک گردباد وحشتناک...
چشمانم خواب می خواهد و اشک...
نای اشک ریختن نیز ندارم...
تعداد صفحات : 2